دست دلم به لرزه میافتد
پای دلم میلنگد
چشم دلم کور میشود
وقتی دوباره یادم میافتد که تو دیگر نیستی .
آری نیستی و نبودنت خانه دلم را به آتش میکشد و من میسوزم و میسازم با نبودنت .
آری
من سالهاست که زغال فروش دل سوخته خودم شده ام .
تنها
دست دلم به لرزه میافتد
پای دلم میلنگد
چشم دلم کور میشود
وقتی دوباره یادم میافتد که تو دیگر نیستی .
آری نیستی و نبودنت خانه دلم را به آتش میکشد و من میسوزم و میسازم با نبودنت .
آری
من سالهاست که زغال فروش دل سوخته خودم شده ام .
تنها
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی،
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام.
میبارد و میبارد و هر لحظه بیشتر نیرو میگیرد.
هر قطرهاش فرشتهای است که از آسمان بر سرم فرود میآید.
چه میدانم؟
خداست که دارد یک ریز، غزل میسراید؛
غزلهای عاشقانهی مهربان و پر از نوازش.
هر قطرهی این باران،
کلمهای از آن سرودهاست.
دکتر شریعتی!!!!!